سفارش تبلیغ
صبا ویژن

SICK LOVE

سلامم را می نویسم تا لبهای نازنینت را برای پاسخش به زحمت نیندازی.آخر شاید نخواهی جواب دهی بمانی توی خجالت چشمان پر از التماس من.اصلا پاسخ لازم نیستف همین که ته دل مثل حریرت چیزی مثل پاسخ تکان بخورد تا دنیا دنیاست برایم کافیست. پاسخ نامه هایم هم همینطور است.در نامه ی قبل غیر مستقیم علاقه ام را به داشتن جواب نامه ای از تو عنوان کردم به امید اینکه ... اینطور نگاهم نکن.مگر در دادگاه عاشقی تو که مرا به حبس ابد محکوم کرد امید هم مانند دوست داشتن جرم است؟ حالا می دانم که اگر جواب نامه ای از تو بخواهم باید عنوان یکی از نامه هایم را « نامه بی جواب» بگذارم تا شاید تو مثل همه ی کارهای متفاوتت به آن پاسخی بدهی. ای من به فدای اولین لحظه ی نوشتن پاسخت ، اگر هم به دلیل بی دلیلی که خودش کلی دلیل است ننویسی فدای اولین لحظه ی سکوتت. تنها توقعم ازت یه بار جواب ناممه،این هم زیاده؟ مختصر بنویس،فقط فهرست. بر من منت نمی گذاری یا کاغذ؟ راستی اگر خواستی بنویسی قبلش خبرم کن.آخر کدام جوهر لیاقت دارد که تو با آن بنویسی بجز خونم که آنهم لیاقتش را از عشق تو که در آن جریان دارد گرفته.قلمش را هم می دهم تنهاترین فرشته ی خدا که او هم قلبش که نه بالش شکسته از چوب همان درخت سیبی که مثل تو برای من بزرگترین وسوسه ی پدرمان آدم بود بتراشد،شاید به برکت دستان تو هم بال ان فرشته خوب شود و هم قلب من غیر فرشته. تو رو خدا یک بار هم که شده به سبک ادمهایی که برای نوشتن پاسخ هر نامه ای از طرف هر کس که باشد عزا می گیرند تو هم با حرص جواب نامه ام را بنویس تا ببینم فردای بی رویای نیامده دست کیست؟دست ما که نیست،میدانم مثل نامه ات هیچ وقت ما نیست. هیچ وقت دوست نداشته ام برای کسی چیزی بخوانم ولی باید اعتراف کنم عاشق ان لحظه ام که برای تو عاشقانه بخوانم و تو با آن نگاه معصومت به هوای ان که من حواسم به خواندن است مرا نگاه کنی غافل از این که من همیشه سنگینی نگاهت را از سبکی روحم خیلی راحت حس می کنم و خودم کلماتی به ان اضافه می کنم تا هیچ وقت تمام نشود. آری خودش است شاید گذاشته ای تا جواب هر هزار عاشقانه ام را ببندی به پای یک پرنده که از چشمانت پر می گیرد و در یک لحظه که از تو غافلم بسویم پر دهی و چون هیچ گاه خیالم از تو فاصله نگرفته تو هم تا کنون ان را نفرستاده ای ولی یک روز آن را می فرستی تا هم تو سبک شوی هم من.البته نه از آن سبک ها که معتی کوچک می دهد چه اگر آن باشد به همان نگاه پنهانیت هم راضی نیستم. فقط خواهشی دارم بیا و بخاطر من که جواب هر هزار نامه ام را به خسته نشدن دستانت برای نوشتنشان بخشیدم که نه بخاطر ستاره ها آن لحظه خبرم کن تا بگویم فرشته ها برایشان از نگاهت عکس یادگاری بگیرند آخر شبهایی که ماه در آسمان نیست نمی دانند به چه نگاه کنند. منتظرش می مانم. صبورترین عاشقت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:33 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

دلم برای از تو نوشتن تنگ است. درست است که همین دیروز برایت نوشتم ولی نمی دانم چرا دوست دارم هر نامه ای را که تمام کردم جواب نامه ای از تو برسد و من شروع کنم به نوشتن نامه ای دیگر. نمی دانستم از چه بنویسم نه که فکر کنی کم آوردم، من آنقدر از تو ناتمامم که می توانم هزار نامه را تمام کنم.مثل من مثل داستان هزار و یک شب است که باید شبی یک نامه بنویسم تا زنده بمانم.راستی تو ا هزارمین عاشقانه در کنارم می مانی؟ چیزی از تو ندارم به جز یک اسم که آنهم آنقدر برایم مقدس است که تا مدتها حتی به آن خطابت نمی کردم و اینجا بود که عسل متولد شد؛اسمی که بزرگترین افتخار دفتر خاطراتم است و آن اینکه هیچ کس جز من تو را به آن صدا نمی زندو ولی نام واقعی ات چیز دیگریست مثل هر چه مال تو باشد و واقعی باشد. مگر نه که می گوییم «نامه» پس اکر در آن از «نام» ،آنهم از نامه کسی که نامه متعلق به اوست ،نگوییم از چه بگوییم.مگر نه اینکه نامهایمان با هم دو حرف و خودمان هزاران حرف مشترک داریم.پس باید با نامت بازی کرد؛ آنقدر از ابتدا ئ انتها نوشت که دیگر نه خودکاری باشد که این فرصت را از دست بدهد و نه کاغذی که با نوشتن اسمت سیاه که نه،نورانی نشود. هرگاه به معانی نامت اندشیده ام به غیر از تعجب سهمی نداشته ام.آخر درست است که تو مانند گلی ولی خودت قضاوت کن؛کدام گل عطر تو مست کننهده تو را دارد و کدام به زیبایی لبخند تو می شکفد. می گویند مرغ مینا مقلد خوبی است،پس تو چرا با همه متفاوتی؟راستش را بگو از کدام فرشته خدا تقلید می کنی؟تو که حتی برای آنکه دیدی همه تولدم را تبریک می گویندفنگفتی تا ذره ای از تفاوتت کم نشود.راستش خیلی دلم یک مرغ مینا می خواهد.دوست دارم نام نازنینت را یادش بدهم تا هر لحظه فریادت کند آخر فرو ریختن قلبم را هنگام شنیدنش به دنیا نمی دهم. مگر معنی دیگرت شیشه نیست؟ پس چرا این قلب من است که شیشه ایست آنهم شیشه ای که بزرگترین لذتش شکسته شدن توسط دست نسترن توست. دوست دارم کاسه ی مینایی داشتیم و بینمان می گذاشتیم و من عکس چشمانت را از درون آن می دیدم شاید کمتر زیر دین داغش می سوختم و آنگاه درست از همانجایی که لبهایت را بر کاسه گذاشتی چهره ات را که در اب افتاده می نوشیدم.هرچند عطش من از تو شدیدتر از اینهاست. دوست دارم کاسه ی مینایی داشتیم و هرگاه زبانم لال یکی از ما می خواست تنها به سفر برود آنرا با هم از اشک پر می کردیم و پشت سرش می ریختیم و وقتی بر اثر لرزش دستانمان می شکست تکه هایش را روی دامنی از جنس نور جمع می کردیم و می بردیم پیش بقیه ی خاطرات شکسته مان. راستی می دانی در دیار لیلی و مجنون چه معنی می دهی؟لنگرگاه اینجاست که من فهمیدم که چگونه لنگرم بی آنکه کنگر خورده باشم آنچنان پیشت گیر کرد که به آسانی که هیچ با همه ی سختی ها هم آزاد نمی شود.قولی به من می دهی؟ بگذار تنها کشتی لنگر انداخته در بندر ساحل پر ماسه ی دور افتاده ترین جزیره ی اقیانوس دلت باشم. اگر خسته ات کردم به چشمانت بگو به روشنی خودشان کدر لهجه ام را ببخشند.خدایا من از مینا ناتمامم مرا از او تمام کن. کسی که اگر نخواهد هم فقط به تو فکر می کند
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:32 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

این اولین نامه ایست که در حالی می نویسم که می دانم آن را برایت خواهم فرستاد و تو اگر منت بگذاری آنرا می خوانی و یا حداقل سرسری نگاهی به آن می اندازی،مثل کسانی که موقع خواندن یک رمان عشقی تنها ابتدا و انتهایش را می خوانند. نامه های قبلی را خودم می نوشتم و چون دلم نمی آمد برایت بفرستم خودم آنها را پاره می کردم.اینها را تو پاره کن.همین که آنقدر به آنها اهمیت بدهی که پاره شان کنی خودش کلی افتخارست.فقط نازنینم مواظب باش، این روزها کاغذ ها هم می بُرند انسانها که دیگر هیچ. همیشه فکر می کردم اگر تو قدمی هر چند کوچک به سویم برداری آنشب به جبران همه ی شبهای بیداری ام بخوابم، ولی نشد. آخر چگونه بخوابم و نادیده بگیرم فریاد قلبم را که می خواهد صدای ضربانش را به تو که سر بر سینه ام گذاشته ای برساند و دستانم را که در آرزوی دستانت می سوزد و لبهایم را که تمنای هزار بوسه را فرو می دهند. خوشحالم. دیروز از کسی که خیلی دوستش دارم و تولدش بود هدیه ای گرفتم.نمی دانم شاید یکی از کادوهای تولدش بود که به حرمت دل شکسته ام باز نکرده به من داد و من احساس کردم که بالاخره عشقم را اثبات کرده ام آنهم بدون عشقبازی.همیشه برای کسانی که دنباله روی عشق هایی بوده اند که با عشقبازی ثابت می شود افسوس خورده ام و حال شادمانم که راه صحیح را یافته ام. یادت می آید؟ گفته بودم آدمها (و یا شاید فقط عاشق ها) دو دسته اند یا نامه می دهند و یا ادامه.ممنون که گذاشتی نامه دادن را ادامه دهم هرچند این دلیلی باشد یرای این که تو هم آزارهایت را ادامه دهی؛آخر می دانی که اگر هم اینطور باشد چون از سوی تو آمده نیکوست. ثابت کردی که اگر بخواهی چشمه که هیچ،قطره ای از زیباییت را نشان دهی آنوقت ثابت می کنی که از زیباترین فرشته های خدا هم زیباتری، البته منظورم دیگران است به من که مدتها پیش اثبات شده است. این روزها احساس می کنم می خواهی چیزی بگویی، چیزی که تاکنون نه تو گفته ای و نه من شنیده ام. خواهشم این اینست :بگشا،راز دل بی قرارت را و پرده ی خواب شبهای پریشانت را.غم ژرفای اقیانوس چشمانت را برایم تفسیر کن ، بار رویاهایت را را به من بسپار و دوباره همان پروانه ای شو که آزاد و رها به هر و می پرد و دست هیچ کس، حتی پسر بچه ی بازیگوشی که مدتهاست به دنبالش دویده به اون نمی رسد بجز من.آخر تنها من معمای گرفتن این پروانه را اموخته ام و تنها من تک تک خالهای پرهای ان را هزار شب و شبی هزار بار شمرده ام. ببینم یعنی تو مرا سزاوار داشتن خطی از احساست هم نمی دانی؟ بگو،آنچه را نگفته ای و نشنیده ام بگو. کنجکاوترین عاشقت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:32 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

خیلی بی من راحت بودی، نه؟ نبودن من روی تو کلی تاثیر مثبت گذاشته، نه؟همش در فکر این بودی که چه کنی که بیشترین استفاده را از نبودنم بکنی؟ اینکه چه می شد این نبودن هیچگاه جایش را به بودن ندهد؟ ولی من آمدم؛در حالی که دلم لک زده برای لک زدنت،تنفست ،خواستنت،بوییدنت،آزارهایت و خلاصه هر چه متعلق به توست. نا امیدت که نکردم؟! آخر گفته بودم شاید هوای تکرار قصه بیابانگردی مجنون به سرم بزندد و تو شاید ته دل مثل حریرت کمی امیدوار بودی اینطور بشود.ولی دیدم که مجنون بی عشق چیزی نیست به جز یک اسم قدیمی و چرا ما نباید اسطوره شویم؟ مگر نه اینکه در همان یک مورد با او اشتراک داریم؟ بی خود سعی نکن خودت را از چشمانم بیندازی.جای تو قرص قرص است و در این سفر قرصتر هم شد عین قرص ماه صورتت. هر که را می دیدم ناخودآگاه در مقام مقایسه بر می آمدم و حتی بدون یک درگیری زرد تو را پیروز اعلام می کردم و چه زود فهمیدم که مقایسه تو اشتباه است زیرا کفه ی هیچ ترازویی گنجایش روح عظیمت را ندارد و نخواهد داشت. راستی منت گذاشتی،قدم رنجه کردی، کف پاهایت را بوسه گاه چشمانم قرار دادی و دیشب به خواب این عاشق تنهایت آمدی. فهمیده ام که گاهی از اقیانوس محبتت قطراتی به اطراف می پاشی و چه خوشبخت بوده ام که دیشب یکی از این قطرات دنباله روی اشک چشمانم بوده است.ولی حیف،من چقدر دیر به دیر سهمم را از سرنوشتت می‏گیرم. از خوابم می گفتم، می خواستم چیزی در گوشَت بگویم،شاید وسوسه دادن نشانی اینجا به تو بر من غلبه کرده بود،همین که سرم را به تو نزدیک کردم عطر بید مجنون موهایت چنان مستم کرد که به قول سعدی دامنم از دست برفت.لحظه ای لبهایم را روی لاله ی گوشَت گذاشتم و بعد سرت را روی سینه ام فشردم.بماند که همان لحظه مادرت آمد و چه اتفاقاتی افتاد ولی هر وقت که یاد آن لحظه می افتم گرمایی از قلبم سوی تک تک سلولهای بدنم که یک صدا تو را می خواهند گسیل می شود که عطش آنها را زیاد می کند و ضربان قلبم را، آنچنان که از سرعت گریز از جو هم می گذرد و مرا به آسمانها همانجایی که جایگاه حقیقی توست می رساند. در خواب دعا می کردم هیچ گاه بیدار نشوم ، درست مثل همان شبهایی که تا صبح با هم بیدار بودیم و آرزوی هر لحظه ام نگذشتن همان لحظه بود و همیشه هم عقربه های ساعت مانند همه ی لحظات با تو بودن آنچنان می دوند که گویی آنان هم در ماراتن عشق،همانی که آخر خطش هستم، شرکت می کنند. بار بعد زودتر به خوابم بیا و بیشتر بمان نگذار بین لحظات خوشبختی ام اینقدر فاصله بیفتد. راستی در سفر به جمکران هم رفتم و یاد آن روزی افتادم که برایت از حال معنوی آنجا گفته بودم.واقعا چه جای عجیبی است،همیشه حالم را دگرگون می کند.از آن لحظه که پایم را در مسجد گذاشتم و بر خاک پاکش بوسه زدم چنان اشکی از چشمانم جار یشد که تا مدتها یارای جلوگیری از آن را نداشتم.قدم زدن بر بال فرشتگان هم لذتی دارد ها.آنجا هم یک نامه نوشتم و در چاه انداختم.باید ببخشی که برای غیر تو نوشتم ولی موضوع آن هم تو بودی.از آقا خواستم مواظب عشقمان باشد و آن را پاک و جاودانه نگه دارد. رفت حاجی به طواف کعبه و باز آمد ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم دیوانه ترینت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:32 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

... چند نقطه چین،یک نفس عمیق و حالا یک دقیقه سکوت به احترام لحظه از تو نوشتن. بهونه امروز نوشتن تسکین است. تسکین یک قلب شکسته؛ این طوری نگاهم نکن منظورم تو نیستی، خودم را می‏گویم. یادت می‏آید؟ آنوقت ها هر وقت دلم می گرفت،زیباییت را به توصیف می نشستم و آرام می‏شدم. تو میگفتی:« خب حسام،اگه می‏خوای بری تو حس برو که کار دارم» ای من به فدای حسام گفتن هایت که مدتهاست آن را هم از من دریغ می‏کنی و بعد من در خلسه عجیبی فرو می رفتم و ساعتها برایت می نوشتم غافل از اینکه تو به تدریج بزرگ می شوی و دیگر مرا در کنارت نمی بینی. نه، اشتباه نشود، تو همیشه بزرگ بوده‏ای ، من فقط اول بار شناختمت.آن روزی که من سیاره‏ی زیبای درونت را کشف کردم هنوز هیچ نلسکوپی اختراع نشده بود. از امروز وصفت می کنم تا به همه بفهمانم که چه معشوقی دارم اگر بتوانم ، که نمی توانم.ترسی از رقیب ندارم.عمیقا باور دارم که کسی مانند من تو را دوست نداشته و نخواهد داشت و تو با من چه کردی که با دیگری کنی. حال که می خواهم از چشمانت بنویسم رنگش را به خاطر نمی آورم.یه عمره دوره چشمات گشتم،بارها اقیانوس بی پایان آن دو نی نی معصوم را پیموده ام و بارها در آن غرق گشته‏ام ولی بازهم نفهمیدم که اون چشما چه رنگه،زیاد هم عجیب نیست این رنگ چشمت نبود که مرا دربند کرد آتشی بود که از دیدگانت پر کشید، به قول خودت جادوی چشمان. باز هم برایت می‏نویسم ولی امروز دیگر کافیست آسوده تر از سطر های نخست
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:31 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

امروز طور دیگری می نویسم،البته اگر اصلا بتوانم بنویسم .قلبم ملتهب است،دستانم می لرزد و چشمانم از اثر گریه های شبانه مثل دلم می سوزد. چشمم که به نامه ی دیروز افتاد حالم خرابتر شد.با چه شوقی نوشتم و آسوده شدم.ولی حال می دانم که با از تو نوشتن هم آرام نخواهم شد. دیروز دیدمت و برای اولین بار آرزو کردم که کاش نمی دیدمت.خلاصه بگویم نابودم کردی،مرا کشتی ولی نه با عشقت. دیروز برای چندمین بار فهمیدم که از عشق هیچ نمی دانی،چه اگر می دانستی این چنین نمی کردی.هر حرکت تو نگاه تو خنده های کرده و نکرده ی تو همه و همه آتشی بود که بر دل بی گناه من زده شد.نه از آن آتش ها که قلب می گیرد و از درون آن ققنوس عشق از تخم خاطرات بیرون می آید،از آن آتشها که می سوزاند. ... و چند دقیقه سکوت ولی این بار نه به احترام عشقت بلکه به احترام قلب داغدیده ی من که شدت سوزشش نوشتن را برایم مشکل می سازد. گفتم دل بی گناه من!!!،همه ی گناه ها از اوست.نمی دانم چرا اینگونه را میکنی؟ مگر نگفتی که اشتباه می کردم که اگر آزارت دهم از من دل می کنی؟،پس این چه آزاریست؟ طعنه بزن،ناسزا بگو،نمی دانم اصلا در گوشم بزن ولی ترا به معصومیت چشمان نازت ،ترا به آشفتگی موهای سیاهت،به ظرافت دستان زیبایت با من مثله غریبه ها نباش.آیا بعد این همه عشق سهم من از تو فقط یک سلام و خداحافظی است که برای غریبه هم خرج نمی کنی؟ چرا اینچنینی؟ گاهی آنچنان نزدیک که فاصله ی بینمان یک نفس است گاهی آنقدر دور که صد هزار بیستون بر سر راهمان است و ای کاش کوه بیستون بود آنوقت من بی تیشه هم با توشه ی عشق برش می داشتم ولی با اراده تو چه کنم؟اراده ای که باری من مثل (کُن) است و من باید آن را (فیکون) کنم. یادم میآید روزی را که گفتی :« چون من نمی خواهم نی توانیم به هم برسیم.» ولی تو هم بیاد بیار که درست که از زمانهای قدیم از زمان لیلی و مجنون،زمانی که عشق را با الف نمی نوشتند و با غین نقاشی نمی کردند گفته اند:«خواستن توانستن است.» ولی هیچ گاه نگفته اند نخواستن نتواستن است. قبلا هم نوشته ام کار من مدتهاست از کار گذشته،دیگر با چند ماه ندیدن و صدایت را نشنیدن و لمس نکردنت درست نمی شود.کی می خواهی بفهمی که عشقت در رگ و خونم است اگر اراده تو بر این است که دوستت نداشته باشم،حرفی نیست خونم را می ریزم و تنم را طعمه خاک می کنم تا باز هم حرف، حرف تو بشود. دلیل دیگری که نشانی اینجا را به تو ندادم این است که تو بدبینی، همیشه گفته ام زرنگی زیاد آدم را کور می‏کند وقتی برایت عاشقانه می گویم آن را خودنمایی می پنداری ویا خدای نکرده فکر می‏کنی که قصد فریب روح معصومت را دارم،غافل از اینکه من فقط می خواستم خودم را تسکین دهم و گرنه نه تو کمبود محبت داری و نه من آنقدر زیبا می نویسم که روی آن اثری بگذارم. آن روزها که با گریه از خدا عشق میخواستم همیشه در رویا دختری را می‏دیدم که کمی می‏لنگید یا پدر و مادر نداشت و یا شکست خورده ی عشقی بود و با محبت من جانی تازه می گرفت و شیفته‏ام می شد،گرچه خیلی دیر است ولی حال می فهمم که اشتباه می کردم نباید از خدا عشق می خواستم باید از خدا وسعت قلب و ظرفیتش را طلب می کردم و خدا مهر تو را برای من فرستاد تا این را به من بفهماند. ولی مگر می شود؟پس این غمی که در ژزفای چشمانت مرا می ترساند از چیست؟ سر بر سینه ام بگذار و بگو. می بینم باز هم مثله هر دفعه ناخودآگاه دارم حق را به تو می دهم و نامه را تمام میکنم.ولی اگر روزی بفهمم که این رفتارت از روی ریا است نمی دانم که چگونه دلم را ببخشم که تو را منزه می نماید.بدترین گناه از نظر من اینست که به خاطر چند غیر عاشق و یا عشق را نفهم (دلم نیامد بنویسم انسان) بر خلاف دلت رفتار کنی.این خودداری منهم بخاطر این است که تو همیشه از من خواسته ای که در برابر دیگران خودم را کنترل کنم وگرنه دیدی که من آبرویم را کف دست گذاشتم و به خانه‏تان آمدم و هنوز هم از دادن آن دریغی ندارم. چند روز دیگر می آیم پیشت و اگر دوباره از من کناره بگیری ناچارم که از درخواستت تخطی کنم. حالم خیلی خرابست هرچه هم اشک میریزم آرام نمی شوم کاش آغوشت نزدیک بود.دعایم کن دل خراب ما از این خرابتر نمی شود که خنجر غمت از این خرابتر نمی زتد خراب ترین عاشقت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:31 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

امروز با بهانه می نویسم.این بار من می خواهم به سفر بروم پس باید به جبران تمامی دفعاتی که بی خبر رفتی و چشمان مضطرب مرا به در کاشتی به تو خبر دهم.می دانم برایت مهم نیست ولی نمی دانم چرا گاهی می خواهم حالم را بدانی؛من که همیشه حالت را می دانم آخر همیشه با منی راستی اگر چند روز پیش برای یک لحظه وسوسه ی دیگر دوست نداشت آزارمان داد ببخش.دوباره اشتباه کردم بی جهت تو را با خودم جمع بستم مگر نه این که تو را باید از همه تفریق کرد؟ دیگر خیلی دیر است؛مگر نمی دانی که همه ی دیوانه ها را نمی توان با سنگ راند؟ بعضی هاشان با سنگ دیوانگیشان گل می کند و چند برابر می شود؟ خوب که فکر می کنم آن روزها که تازه به مدرسه می رفتیم همانجا که گفتند آن مرد زیر باران آمد و نگفتند آن زن کی آمد واژه سفر را نیز هیچ گاه به ما نیاموختند .شاید آنها نیز می دانستند که بعضی واژه ها را نمی شود با نوشتن آموخت باید لمسشان کرد تنفسشان کرد و حتی بازدمش را هم فرو داد تا نکند پیچک دور تاک کنار حیاط خانه ناخواسته فرو بدهدش. هر بار که به سفر می رفتی ترس عجیبی مرا فرا می گرفت.راه امن است؟،پشت سرت آب ریخته اند؟،ببینم از زیر قرآن قدیمی روی طاقچه گذشته ای؟،نکنه خوبیهات رو چند ستاره ی دیگه هم اثر کنه و باعث بشه هر شب باری زودتر دیدن ماه که تو باشی مسابقه بذارند،هرچند تو آسمون عشقت من اولین آخرین ستاره ام بقیه غروب می کنند باور نمی کنی تا گرگ و میش هوا بنشین. حال که نوبت سفر من است باز هم نگرانم.نکند این این بار تو بیایی و من به قرار وفا نکنم ،نکند عاشقی هم نوبتی باشد و ... امان از نقطه چینهایی که غوغا می کنند.ولی نه؛ بگذار بروم شاید بفهمم که سفر هم آنقدرها بد نیست.مگر نه که هر بار به سفر رفتی عشقم را ملتهب کردی و برگشتی؟ سوغاتی چه می خواهی عزیز؟می دانم که حالا ولنتین نیست هرچند آن وقت نیز می دانم که همه ی شکلاتها را از ترس خراب شدن خواهی خورد و عروسک را با همان مهربانی ذاتیت که فقط مخصوص توست و مثل هر چه اینگونه باشد شیفته اش هستم به دختر بچه ی گریان کنار خیابان خواهی داد. نمی دانم برخواهم گشت یا نه،شاید هوای تکرار قصه سرگشتگی مجنون در بیابان به سرم بزند و بر نگردم ولی نازنینم تو بمان.به جان شمعدانیها،کبوترها،همان تاک گوشه ی حیاط و همان دختر گریان کنار خیابان،تو بمان کسی که در سفر و حضر دوستت دارد
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:31 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

کوچیک که بودم وقتی می شنیدم یکی واسه خدا نامه نوشته پیش خودم می گفتم خب قشنگ با خدا حرف بزنه،خدا که به حرفا گوش میده،مگه نمیگن خدا مهربونه و به حرف بنده هاش گوش میده،پس دیگه احتیاجی به نامه نوشتن نیست. تازه خدا مرتب به مردم سر می زنه توی خونه که نمیشینه پس وقت نداره نامه بخونه! ولی حالا که بزرگ شدم می خوام مثل بچه ها واسش نامه بنویسم،به خاطر اینکه خدا کمتر صدام و میشنوه،شاید انقدر صداها زیاد شده که دیگه صدای من به گوشش نمی رسه شایدم من بنده خوبی نیستم و حاضر نیست صدام و بشنوه،برای همین می خوام نامه بنویسم تا بدونه من هنوز توی این دنیا هستم،هنوز دارم زندگی می کنم،هنوز دارم نفس می کشم نفسی که دیگه اون حس زنده بودن توش نیست. جدیدا شبا کابوس می بینم و از خواب می پرم و دیگه هم خوابم نمی بره و تا صبح فکر می کنم. خدایا تو که می دونی من شاگرد خوبی نیستم پس چرا انقدر امتحانم می کنی،می دونی که از تمام امتحانات رد میشم و هیچ وقت سربلند از این امتحانای بزرگت بیرون نیومدم. می دونم اشتباه کردم ولی خب اگه جوونا اشتباه نکنن پس کی باید اشتباه کنه و سرش به سنگ بخوره!خدایا سرم محکم خورد به سنگ. از این به بعد سعی می کنم هر کاری تو بخوای بکنم.فقط تنهام نذار و به حال خودم رهام نکن.هیچ وقت یکدفعه انقدر احساس بی کسی معنوی نکردم ولی الان خیلی تنها شدم،فقط تو می دونی توی دلم چی می گذره،نمی خوام اون چیزی که توی دلم هست فاش بشه! خدایا کمکم کن!!!!!
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:30 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

تسلیم!!! امروز بار دیگر در برابر عشقت به زانو می افتم و سرم را پایین می اندازم به امید اینکه تو دستانم را بگیری و مرا بلند کنی و به امید آنکه وقتی سرم را بلند می‎کنم چشمان ناز و پاک تورا ببینم که مظهرست قداست و پاکی خداست. امروز دیگر باور دارم که کار من از کار گذشته و مدتها هم هست که گذشته.دیگر نمی خواهم در برابر عشقم مبارزه کنم زیرا شکستهای پی در پی به من آموخته که هیچ کس را یارای هماوردی با این پوریای‏ولی نیست. دیگر نمی خواهم خلاف جریان این رودخانه شنا کنم زیرا فهمیده‏ام که اگر تو بالای رودخانه نباشی هیچ شنایی باری رسیدن به آنجا کافی نیست.می‏خواهم در خلسه‏ی غریب و لذت بخش چسمانت گم شوم و خودم را به آب بسپارم ، چه اهمیت دارد که فرصتها در ساحل می‏گذرند و حتی چه اهمیت دارد که جریان مرا به تو را می‏رساند یا نه،همین که اندکی به تو نزدیک شوم نیز کافیست. کلبه‏ی کوچکم را می‏بینی؟ این هدیه‏ی تولدیست که دیروز به خودم دادم تا پاسخی باشد به چشم انتظاری‏هایم به امید یک تولدت مبارک خشک تو و چه بزرگ هدیه ای‏ هم هست گرچه در هدیه ای که خدا در دلم نهاده است بسیار کوچکست. خودت رو ناراحت نکنی ها! دیروز اصلا روز مهمی نبود فراموش کردنت( اگر فراموش کرده باشی) عجیب نیست.این هجده سال قبل در چنین روزی کسی که تصادفا عاشق تو است به دنیا آمده دلیل نمی‏شود که تو ذهنت را مشغول کنی.اصلا تولد من که دیروز نبود،تولد من آن روزی بود که فهمیدم تا به حال زندگی نکرده ام و فقط زنده بوده ام و اینجاست که می‏گویم:«بی تو می‏میرم» نشانی کلبه ام را به تو نمی‏دهم.وقتی جواب نامه‏ای نیست که به آن بفرستی و راهی نیست تا تو را به داخل کلبه ام برساندتا حتی شده در رویا سر بر سینه‏ام بگذاری داشتن نشان اینجا چه اثری دارد جز اینکه داغم را اگر بشود مضاعف می‏کند،جز این است که آن وقت چشم به در می‏دوزم تا شاید پیک عشق نامه‏ای ،هرچند مختصر از تو برایم بیاورد؟جز این است که با هر صدای پایی سرخ می‏شوم و به سمت آیینه می‏دوم و خودم را مرتب می‏کنم تا اگر تو بودی نکند چشمان زیبایت از دیدن من مکدر شود؟و جز آن است که آنگاه صدای دور شدن گامها هریک خنجری در قلبم است ؟هرچند وقتی بزرگترین تیر را تو به قلبم زده‏ای از خنجر و نیزه چه باک. نشانم را به تو نمی دهم تا شاید روزی به هوای نوری و یا جرعه آبی به داخلش بیایی و یک بار هم که شده تو هم مثل من کار از کارت گذشته باشد. کسی که تو را هر روز بیشتر از دیروزش می پرستد
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:30 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

مردم در همه جای دنیا عاشق می شوند، از عشق دست می کشند یا در عذاب عشقند. عبارات عاشقانه به شما کمک می کند تا عمیق ترین افکار و احساساتتان را در زمانهایی که کلمات به راحتی بر زبانتان جاری نمی شوند، ابراز کنید. در اینگونه مواقع علیرغم تمام تلاشتان برای پیدا کردن کلمات و جملات، هیچ کلمه ای به ذهنتان نمی رسد.

ممکن است ذاتاً یک نویسنده یا شاعر به دنیا نیامده باشید، درست است. اما توانایی انتخاب دارید. پس بهترین و زیباترین عبارت عاشقانه را انتخاب کنید که حرف دلتان را به عزیزتان برساند تا او بفهمد که در عمق ذهن و قلبتان چه می گذرد.

وقتی کلمات به یاریتان نمی آیند، اجازه بدهید عبارات عاشقانه کمک حالتان باشند. اجازه بدهید عبارات عاشقانه به شما کمک کند افکارتان را به زیبایی بر صفحه کاغذ نقاشی کنید.

چه برای کارت تبریک روز ولنتاین باشد، چه برای سالگرد دوستی یا ازدواج، یا نامه ها یاایمیل های عاشقانه، اگر نمی دانید چه بگویید و چه بنویسید، اصلاً نگران نباشید.

با عبارات عاشقانه عشقتان را جاری کنید و ببینید که این جملات چطور به کارت، نامه یا پیام شما جان می بخشد.

چرا همین امروز امتحان نمی کنید؟

10 نمونه از بهترین عبارات عاشقانه

 "ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل یک فرد ناکامل عاشق میشویم."

"من باور دارم که دو انسان از قلبشان به هم متصلند، و مهم نیست که چه کار می کنید، که هستید و کجا زندگی می کنید؛ اگر مقدر شده که دو نفر با هم باشند، هیچ مرز و مانعی بین آنها وجود نخواهد داشت." – جولیا رابرتز

"دوستت دارم نه به خاطر اینکه چه کسی هستی، به این خاطر که وقتی با توام چه کسی میشوم."

"زندگی به ما آموخته که عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست، بلکه در یک سو نگریستن است." – آنتونیو دو سنت اگزوپری

5) "در عشق حقیقی، کوتاهترین فاصله بسیار طولانی است و از طولانی ترین فاصله ها می توان پل زد." –هانس نوون

6) "عشق یعنی وقتی دور هستید دلتنگ شوید اما از درون احساس گرما کنید چون در قلبتان به هم نزدیکید." –کی نودسن

7) "اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی، می توانستم به آسمان بروم و ستاره ای بچینم، آسمان شب دیگر مثل کف دست بود." – ناشناس

8) "بهترین و زیباترین چیزها در دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیستند—باید آنها را با قلبتان احساس کنید." –هلن کلر

9) "این عشق نیست که دنیا را می چرخاند، عشق چیزی است که چرخش آنرا ارزشمند می کند." – فرانکلین پی جونز

10) "اگر معنای عشق را می فهمم، همه به خاطر توست." – هرمان هسه

11.عاشق واقعی کسی است که معشوق خود را آزاد می گذارد تا خودش باشد. در عشق اجباری نیست. عشق یعنی امکان انتخاب به معشوق دادن . برای آنکه کسی یا چیزی را بدست آوری رهایش کن


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:29 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >


Design By : P I C H A K . N E T





انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس