سفارش تبلیغ
صبا ویژن

SICK LOVE

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) قلب دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:37 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت، دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه!معلومه که نه!! پس من هنوز هم عاشقتم نظره تو چیه؟
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:36 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

می خواستم امروز از لمس دستانت بنویسم ،ولی نمی توانم.انگار دسته ای از گیسویت که نه تاری از موهایت که دلم را به زنجیر کشیده است دستم را گرفته تا از گرفتن دستانت ننویسم.خودنویسم هم روی کاغذ نمی لغزد. نمی دانم چه و چگونه بگویم.خود تار قلم به دست می گیرد و چه روان می نویسد: احساس من به تو عشق است،عشق،عشقی نه آنچنان که بخواهد با ابتذال یک هم آغوشی فروکش کند احساس مقدسی که مرا محکوم به پاک ماندن ابدی می کند. گفته بودم که تو برای منِ تشنه، تابلویی با موضوع آب هستی و چه روشن چیداست که هیچ بوسه و در هم پیچیدنی و هیچ تماس مهربانانه ی دستی چاره کار نیست، خوردن تابلو را می ماند بجای آب، و شاید همین است که دوست دارم ساعتها بنشینم و در خلسه ی گنگ چشمانت گم شوم.معبود من ، دوست داشتن تو دوست داشتن آب است و من تشنه ی آبم،من عشق را یافته ام معشوق بهانه است. اشتباه نکن، ترسم از آتش نیست.چرا که خوب می دانم که لمس دستان یخ کرده ات چنان آتشی در دلم می اندازد که آتش را هم می سوزانم.بهشت را هم که خیلی پیش فدای غمزه ی پنهانت کرده ام.ترسم از رفتن توست. تو باید بمانی.بارها گفته ام که باید افسانه شوی.آخر تو آنقدر زیبایی که تا ابد هرکس نشانی از جمال معشوقش را در تو خواهد کرد و آنقدر خوبی که تمام معشوقهای نیامده را هم شرمنده کنی. و من خوب می دانم که با لمس کردنت می روی، ویس رفت ولی لیلی ماند، من می سوزم تو بمان. از موهایت نوشتم؛تو خوب می دانی که چقدر دوستشان دارم ،بارها از حسرت نوازششان گفته ام و این که می خواهم با شانه ای از جنس خود آرام آرام شانه ام را از زیر بار آشفتگی اش که هر بار آشفته ترم می کند رها کنم.اصلا مگر نگفتم که شاعری،شاعری که شعرش نتواند مرا به دزدانه نگاه کردن گیسوی پریشانت بخواند به چه کار می آید.ولی نه،آن روسری کوچک صورتیت را بر ندارد،نگذار چشمانم را از خجالت چشمان خدا از تو بدزم. مگر نه اینست که من وتو یک وجودیم و نه این که عشق آنقدر بزرگوارمان کرده است که حاضر نیستیم مثل دیگران در بستر معشوق بخوابیم.من و عشقم یک روحیم ما در هم می خوابیم. نمی دانم،شاید روزی از پیکرم بیرون شوی و بروی پیش دوستت تا باز از این چند قدم فاصله شکایت کنی،درست عین نسیمی که تمام اتاق را معطر کرده و به دنبال روزنی به بیرون است،برو من تو را به آزادی و عشق آینده ات بخشیدم ولی به پاس حسرت ابدیم از تو نسیم که هستی معطر بمان،تا ابد معطر بمان. در حسرت ابدیت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:36 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

خسته ام ،نه از داشتن عشقت و نداشتن خودت،نه از داشتن آرزویت و ره نیافتن به سوی کویت ،نه از داشتن غنچه و نتوانستن کاشتن آن در باغچه لبهایت و نه حتی از فراغت، خسته ام از سفر،آخر همه ی سفرها که مثل عشق نیست که هرچه جلو می روی مه بین تو معشوقت رقیق و رقیقتر شود و غلیظتر شود هاله ی زیبای نور او.بعضی سفرها فقط دور می کنند ودیگر هیچ اما این سفر اینچنین نبود چرا که چرا که جایی رفتم که هر بار مرا به یاد تو می اندازد و به یاد آنبار که از آن برایت نوشتم و به یاد یاد کردن در آن از آن باری که برایت گفتمش و به یاد همان تنها نامه به غیر تو.کاش آن نامه را هم پاره می کردم و نمی دادم .چگونه در آن جاودانگی عشقمان را خواستم و اینگونه از خود نیز یادی کردم کاش جاودانگی معشوق را میخواستم بجای عشق. گفته بودی چرا این روزها کمتر به توصیفت می نشینم .ماه تمام من،پاسخت را از سطرهای نخست بگیر.آری،مه رقیق شد و جوهر خودنویسم غلیظ آنقدر که وقت ازتو نوشتن روی کاغذ نه به اندازه ی تو سپید دفتر هم خانه نمی کند.سی و دو حرف دلگیر قحطی واژه را فریاد می زنند و دستان معمارم قحطی مصالح را.ریختن دریا را می ماند در کوزه ای کوچک و کوچک کردن تو کار من نیست مگر اینکه اینبار هم تو خود قلم را به حرکت بیندازی و مرا به سکونی برای محو شدن در زیبایی حتی تقسیم شده ات. بارها از یک نگرانی برایم گفته ای، من هم نگران آنم.قبلا نوشته ام که تو برای من رود پیوسته روانی هستی ،تو باید به کویر برسی و آنجا را سیراب کنی ،اگر زودتر جویبارهایی از تو شاخه بگیرند که من هم تخته پاره ای سوار بر امواج یکی از آنها باشم به آن نمی رسی.حتی اگر من تشنه تر از خاک آن کویر بودم که هستم نایست،آبی که برآساید ... نه ،به نوشتنش هم راضی نیستم.دیگر نگران نباش من خوب می دانم که زیبایی را باید تحسین کرد نه تملک و تو خوب می دانی که هیچگاه قناری را به بهانه داشتن زیبایی در کنارم به میخ دیوار آویزان نکرده ام. به لحظه ی دیدار تو کمتر از ده روز مانده است و من باز در فکرم.در غکر این که چگونه آن لحظات را جاودانه کنم.مانند آن روزها با گذاشتن دستی بر شانه ات یا لب زدن به لیوانی که از آن نوشیده ای یا با نوازش عطرها و بوییدن لباسهایت یا با پیش تو بودن در کنار باغچه ی بدون گلی مانند تو ویا ... اما نه،جاودانه ساز آن لحظه ها اینها نبودند تو بودی،پس حتی اگر بزرگترین حادثه ی آن روز برهم زدن پلکهایت و پرکردن چشمانت از تیر مژگان برای فرستادن بسوی من باشد لحظه هایم را جاودانه کن. مسافرت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:35 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

در حالی می نویسم که هنوز لطافت بال فرشتگانی که آوای بهشتی تو را نه از آن بالا که از سینه ی گرم تو به من رسانده اند،تنم را نوازش می دهد. هر بار پصدایت را می شنوم گرمایی از قلبم به تک تک ذرات وجودم می رسد و آنها را به جنب و جوشی وا می دارد که همه و یک صدا تو را فریاد می زنند و من ناخودآگاه دستانم را دراز می کنم شاید لمس دستانت کمی آرامشان کند ولی دریغ که هزاران دست همدیگر را گرفته سدی ساخته اند تا دستان ما بهم نرسد. اگر گفتم نوای دلنشینت را بده و دلتنگیم را بگیر تعجب نکن آخر لمس هرم تنفست دلتنگیم را می برد و جایش را می دهد به دلتننی از آن هم بزرگتر، اگر بزرگتری باشد. اینجایی که هستم اگرچه قطعه ای از بهشت است ولی چون دورترین فاصله ایست که از تو داشته ام صفایی ندارد. مگر نگفتم که بهشت را هم بی تو نمی خواهمبهشت من هر جاییست که تو باشی و غنچه ی لبهایت هم زیباترین گل آنجاست.نکند تو همان میوه ی ممنوعه ای که نباید به تو رسید و وای که اگر این باشد چه آسان است رها کردن بهشت. به تو گفتم احساس من به تو رود پیوسته روانیست که دریا می شود آنچنان که عظمتش خودم را هم می ترسانم، به این امید که بگویی «خودت را درون آن رها کن تا به عمق آن برسی» اما تو نگفتی. نمی دانم تا کی می خواهی مرات همچون تخته پاره ای بر موج از این سو به آن سو بکشانی.من غریقی هستم که دست و پا زدنم برای نجات نیافتن است آخر غریق دریای تو بودن هم افتخاریست بزرکتر از افتخار شاید خیالی تمام قایق سواران. از پنجره بیرون را نگاه می کنم.آسمان زمین سفید ئپوش را عروس کرده است و از فرط شادی برق می زند نه به انازه ی چشمان تو. اگر آسمان چشمان من هم اینبار برف ببارد تو عروس می شوی؟ هر چند دل تو آنقدر سفید و لیف است که ئبرف هم از آمدنش شرمنده است. راستی نکند آن دختر زاده ی تویه حالا زیر برف سردش بشود.آخ او هیچوقت چتر نمی خواهد. شاید او هم عاشق است و مثل من شکوفه های سفید هبوط کرده او را به یاد معشوقش می اندازد.اگر این است که گرمش نشود خوب است تو هم اگر سردت شد چادر نمازت را به دورت بپیچ و برو سر همان سجاده ی روی طاقچه،عطرت را به روی آن بپاش و فقط یکبار طوری که خسته نشوی بگو «خدا،مواظب عشقمان باش» و ببین که چگونه هزاران فرشته ی نه به اندازه ی تو عاشق به بهانه ی رساندن یام تو به آنرا در تمام آسمان پخش می کنند و غروب را کمی پررنگنر لحظات را به انتظار دیدار نزدیک نو می گذرانم. هرچند که تو از آن فراری هستی ، شاید فکر می کنی که دیدن تابلویی با موضوع آب داغ تشنه را تازه می کند ، باز هم حق با توست ولی مگر نمی دانی که کسی لاله ی بی داغ درون گلدان نمی گذارد. آن روز هزار بار عشقم را برای تو فریاد خواهم کرد نه با زبان که با صدای ضربان قلبم،پرش پلک و برق چشمانم و حتی با سردی صدایم تو هم با یک لبخند و یکی از همان نگاههای نافذت که هنوز تاب تحمل آن را ندارم داغم را تازه کن. داغدارت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:35 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

با دلی پر خون ،گلویی پر بغض و چشمانی پر از تمنای اشک می تویسم.می بینی؟ دوباره بغضم برگشته.ولی اینبار بزرگتره اونقدر بزرگ که از گلوم بیرون نمیاد همون طور مونده اونجا و از درون آتیشم می زنه.حتی نمیذاره یکم اشک روش بریزم تا کمتر آبم کنه شاید اونم شنیده که ازم خواستی گریه نکنم و چون تو دلیل وجودشی می خواد بازم حرف حرف تو بشه. نه، از تو ناراحت نیستم ،تو که بزرگی ،تو که خورشیدی این منم که قدرت ندارم ببینمت،داشته باشمت و نگهت دارم.این منم که عهدمو با اون کسی که بهم دادت شکستم ولی اون با مهربونی خاص خودش که منو یاده مهربونی تو میندازه تورو ازم نگرفت فقط یکم دورت کرد،دورت کرد که شاید یه روزی که اونقدر شقایقی شدم که لایق خماری چشمات باشم برت گردونه. عزیزم،منو ببخش دلیل دوریمون فقط منم.این منم که تو سفر عشق پام لرزید ، نتونستم پا به پات بیام و فقط نگاهت امیدوارت به پشت سره که تو جاده نگم داشته.نکنه اینم قطع کنی. از بغضم می گفتم یاد بغض عشق افتادم و اسم معمار عشق که بهم هدیه کردی.آری معمار عشقم معماری که می خواد یه قصری بسازه به بزرگی فاصله ی دستامون و کوچکی فاصله قلبامون،اونقدر بزرگ که تا هرجا نگاه می کنم فقط تو باشی و اونقدر کوچیک که فقط جای من وتو باشه.هیچ کس دیگه رو نمی خوام فقط من باشم که ببینمت فقط من صدات کنم فقط من ببویمت فقط من تو آغوشم حست کنم. اونقدر بلند باشه که هرشب دستمون رو از پنجره ی آبیش بیرون ببریم چندتا ستاره بچینیم و بریزیم روی یاسهای روی روی طاقچه که گذاشتمشون تا از تو بوی یاس بگیرند عین اون بید مجنونایی که کاشتم تا پریشانی رو از روی دست تو بنویسند. گفتی یکم دوری؟ باشه ولی چرا حالا درست حالا که میخواستم با ساده ترین بهانه ها تئوری سه قدم فاصله با معشوق را که همیشه از آن شاکی بودی هزار بار رد کنم و باز دارم لبهایم را فرودادن تمنای بوسه هاشان و دستانم را از التماس دستان تو. باهد،تا زمانی که برگردی به یاد تو شبی یک بار یاسهای روی طاقچه را می بویم،شبی یک ستاره را سوار نسیم می کنم و به سوی تو می فرستم تا بجای تو تن نسیم مور مور بشه،شبی یک بار دختر زیبای زیر چادر نماز را دعا می کنم و شبی یک بار آن دختر زاده ی تویه زیر باران را که چتر نمی خواست نوازش می کنم تا روزی که مثله تو که قلبمو ربودی بدزدمت و یا خودم ببرمت به همون قصر با پنجره های آبی. مُلک دل،گرچه شد از سیل سرشکم ویران باز معمار غم عشق تو تعمیرش کرد معمار عشقت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:35 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

این روزها حال و هوای دیگری در لحظه هامان جاریست. آخر متعلقند به یک عاشق عاشقی که برای عشقش به راه افتاد همه چیزش را داد،خودش مرد اما عشقش نمرد و خاطره اش زنده ماند تا هنوز که هنوز است چشمان هرکس را که حتی یک لحظه دلش لرزیده تر می کند و سر مانند من هایی را پایین می اندازد که می خواهند خودشان را در عشق اسطوره و معشوقشان را افسانه کنند. وای از دونده های خط پایان این ماراتن بی پایان. خجالت می کشم که بگویم عاشقم ولی اعتراف می کنم مثل همان مرد تشنه ام؛تشنه ی رویت ،بویت ،مویت و راهی که بیاید سویت.ترا به لبهای خشک او قسم میدهم :نگذار تشنه ی تو و بی تو بمیرم بگذار سرمست از باده ی عشقت و برای تو بمیرم تا شاید منهم بین صفحات تاریخ گم نشوم تا اگر روزی کسی ،نواده ای یا چه میدانم عاشقی سرگذشتم را خواند به احترام معشوقش که تو باشی قاصدکی هوا کند و پروانه ای را بخنداند. راستی چقدر بگرییم، حال که ضربان قلبمان،تپش های نبضمان و چشمک های ستاره ی پیدا شده در آن شب زیبا در آسمان هفتم نزدیک شدن وصالمان را فریاد ی زنند و حال که تو، دختر زیبای زیر چادر نماز،برای عشقمان دعا می کتی و تا مرغ آمینی هست که آهت را تا فراتر از ستاره یمان برساند، بیا تا همراه پروانه ها با اشک بخندیم. گفته بودی ساده بنویسم .ساده می نویسم :دوستت دارم. ولی اینطور کسانی که نمی دانند برای عوض کردن عاشقانه باید مععشوق را عوض کرد از شبیه بودن نوشته هایم ایراد می گیرند.اشکاالی نیست بگذار بر تشابه من خرده بگیرند نه تفاوت تو. نزدیک شدن شب یلدا ناگزیر ما را به یاد فال حافظ می اندازد.هر سال آرزوی یلدایی را می کردم که با هم و برای هم فال بگیریم ولی در این شب زمستانی بیخود مزاحم خواجه ی شیراز نمی شوم چرا که هر کدام از غزلها یک یا چند بار در جواب فالهای شبانه ام آمده اند و گاه شاد و گاه پریشانم کرده اند. یلدا را نه بخاطر فال که برای تولدت به انتظار می نشینم. تشنه ات
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:34 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

بی بهانه دسلام تازه از دیدنت می آیم.این وقتها حال عجیبی دارم. باور نمی کنی ولی از شدت مستی خمارم.از یک طرف به جشمانم که تو را دیده اند و احساسم که بودنت را لمس کرده است می بالم و از یک طرف از این همه تیک تیک ساعت که تا دوباره دیدنت باید ضربان قلب بی توام را تداعی کنند خجالت می کشم.آخر میدانی که این لحظات دورترین ثانیه هایند از دوباره دیدن تو. هرجند من تو را زیاد می بینم.من تو را در جشمان مضطرب یک عاشق،در لبخند در عین فرح بخشی طعنه زن یک معشوق و در اشکهای شبانه ی گلهایی می بینم که می دانند تا زیبایی و عطر تو هست طراوت برگهاشان و تنگی غنجه هاشان تنها نشانه ای از پوست و دهان توست و عرق شرم شبنمشان برای اینست که بحقیقت خود را لایق اینهم نمی دانند. راستی با روزهای مانده تا بهار چه میکنی؟ اشتباه نکن.بهار عشقم را می گویم.بهار عشق من روز فریادش نیست،روز آغازش نیست،روز آغاز توست. چرا تولدت نمی شود؟ آخر من با این که میدانی چقدر دوستش دارم به پاییز که درد نارنجی عاشقان را کمی بیشتر میداند سپرده بودم به زمستان بگوید امسال زودتر بیاید جرا که تو همیشه با آن میایی. کاش میشد چشمها را بست و لای تقویم را یکباره باز کرد و چون درست روی همان روز باز می شود ... ولی نه آخر این انتظار بهانه ی جدیدی است برای شبهایی که می خواهم بخوابم به امید اینکه خوابت را ببینم و به این امید که بیدار شدنم مصادف باشد با طلوع زیبای خورشید چشمانت و آن اینست که فردا که بیدار می شوم یک قدم به رسیدن کبوتران صحن خیس چشمانم به آرزویشان که رساندن دوستت دارم های من به تو به امید نوازشی بخاطر تولد توست نزدیک شده ام.اما خوب می دانم که: تاریخ تولد تو توی دفتر حسابم شب که جشمامو می بندم باز نمی ذاری بخوام غریب قریبت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:34 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

الان که برایت می نویسم خورشید یواش یواش دارد همه ی ستاره های کوچک و ماه کمی بزرگ را از آسمان بیرون می کند و خودش حاکم مطلق آن می شود.درست مانند تو که وارد قلبم شدی با این تفاوت که تو یکباره آمدی و از وقتی هم آمدی از خجالت نورانی بودنت ستاره ها سرشان را هم بالا نمی کنند چه برسد چشمک بزنند.عین من.آخر نمی دانم چرا همیشه ی خدا سر من پایین و شانه های تو بالاست. این ساعات را دوست دارم و غروب ها بیشتر دلتنگت هستم که چون برای توست آن را هم خیلی دوست دارم.نه این که بگویم خورشیدی،مگر نه این که خورشید شبها گل های آفتابگردان سرگردان را به حال خودشان می گذارد و خودش می رود جایی دیگر تا ببیند امشب که برای جای دیگر امروز است چند نفر مثل من برای تو عاشق برق چشمانش می شوند، ولی تو هیچ گاه نمی روی.نکیه داده ای یک گوشه ی دلم و آنچنان حرارت پاشی می کنی که برای روشن کردن تمامی شبهای نیامده هم کافیست.اما زیر شمع از تو نوشتن لذت دیگری دارد پس اتش درونم را فقط به خودت عرضه می کنم چون دیگران را می سوزاند. راستی چرا این خورشید فاصله اش را از زمین کم نمی کند؟ حتما شنیده ای که اگر فاصله ی این دو اندکی کم شود دنیا بهم می ریزد.ولی نترس نزدیکتر بیا،آخر بهم ریخته تر از این؟باور کن برایش خوب است.مگر نگفته ام تا دنیا دنیاست و شقایق تنهاست پادشاهیت را به ملک ویران دلم به فرمانروایی زبردست ترین شاهزاده خانم آبادترین سرزمین دنجترین جای بهشت نمی دهم؟ عذه ای بر اساس محکمترین استدلالات علمی می گویتد ماه از خورشید نور می گیرد،عین من از تو ولی باید به آنها بگویم فقط در نتیجه مشترکیم نه در راه حل. باور کن قصه ی ماه و خورشید را طولانی کردم که دیرتر سر اصل مطلب بروم.آخر حتی فکر این که تا چند چرخش دقیقه شمار دیگر تو را خواهم دید دیوانه که نه دیوانه ترم می کند. وقتی کنارت هستم حس عجیبی دارم.از یک طرف در عطر گیج کننده ی بهار نارنجت گم می شوم و از یک طرف میل در آغوش کشیدنت را گم می کنم.آخر بین خودمان بماند می ترسم،نه از تو،از برمودای چشمانت که تا سویدای دلم نفوذ می کند و آتشی که در پس آن است.می ترسم اگر روزی آزادش کنم خودم هم تحملش را نداشته باشم.مگر ندیدی پروانه وقتی بالش سوخت دیگر یارای جلو آمدن ندارد؟می ترسم که تو این پروانه ی نیمه سوخته را از ترس سوختن کامل از آتشت منع کنی. راستی اگر چند شب پیش دوباره جنون این دیوانه ات بد موقع فوران کرد ،ببخش.نکند بروی پیشیکی که دیر به دیرتر از آن دوباره ها بشود و به قول خودت کمتر آبرویت را ببرد. گفتم که دوست دارم برایت و به دستت بمیرم ولی بدان گاهی سرمای یک نگاه بی تفاوت معشوق از سرمای هزار گور قطبی بیشتر است.برای چه بمیرم؟به کجا بروم؟وقتی امروز مانندی هرچند خیلی دیر به دیر می آید که می توان تو را حتی شده از گوشه ی چشم دید و صدایت را به گوش جان شنید،عطرت را تنفس کرد و تنفست را بویید. امروز می آیم که برای یک غروب هم که شده با هم زیر یک سقف که نه،زیر یک آسمان باشیم تا اگر شکل عجیب ابری یا درخشندگی مرموز ستاره ای هردویمان را جذب کرد یک اشتراک دیگر به اندک اشتراک های شاید ارغوانی دفتر گل دار گوشه ی طاقچه و زیر دیوان حافظمان اضافه شود. البته نه از آن اشتراک ها که وقتی می بندند می شوند مشترک.آخر می ترسم این مشترک عزیز شبکه ی قلبم هر وقت که خواست در دسترس نباشد. مشترک همیشه در دسترست
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:33 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

بهارم سلام دوباره در این کلبه را باز کردم.می بینی؟ حتی یکمم خاک روش ننشسته،نو نو مونده،تازه مثه روز اولش مثه عشقم.اصلا انگار هیچ وقت اینجارو ترک نکرده بودم فقط چشامو بسته بودم و فکر میکردم که بیرون کلبه ام غافل از اینکه این زندون لذت بخش راهی به بیرون نداره فقط یه بار توش مهمونیه و در بسته میشه تا وقتی که صاحب اصلیش بخواد بیاد.پس تو کی میای؟ وقت خونه تکونیه آخه یه فصل جدید توی عشقمون شروع شده آخرش انقدر بهارو شرمنده ی طراوتت کردی و با غصه پژمردیش که جای خودشو به یه فصل دیگه داد.فصلی که چون به پاییز نزدیکتره باید رسیدنشو به تک تک عاشقای دنیا تبریک گفت و همه ی اسفندای سالهای اومده و نیومده تمومه اسپندای دنیا رو نذر قدمای مبارکش کرد. اکنون که از تو و برای تو می نویسم در حال ادای یکی از نذرهای عاشقانه ام هستم اما نگرانم که مقبول نباشد آخر من هر لحظه از عطش به تو رسیدن سیراب می شوم و گرد و غبار راهت را به نیت تسکین این دل دور از تو عمدا فرو میدهم. بیا نذری برای فردا بکنیم.می خواهم خواب ندیده،خودم را با خنجر یادگاری فصل یکم قربانی یک لحظه فروغ بی مثال چشمانت کنم و آن پرنده ی زیبا را که برای قربانی کردن به پیشم می فرستی قاصده ادای نذرم کنم تا بجای من برای آخرین آن فروغ را ببیند.من همصدا با حلق اسماعیل فریاد عشق تو سر میدهم و پروانه وار به دور کعبه ی وجودت می گردم و به هوای صفای تو هفتاد بار از منای وجودم دل میکنم تا حتی از سراب آنهم سیراب شوم. راستی دیشب اینجا زلزله ای آمد که نپرس،یک جای نشکسته نمانده است .اینجا دلم را می گویمآخر چرا همیشه این دل میشکند حتی وقتی که دوستت دارم تو باید آنرا بند بیندازد.«تو جان میبخشی و اینجا به فتوای تو میگیرند جان از ما» ولی شاید هم حق داشته باشد،خودت قضاوت کن یک دل کوچک که پر از عشق توست چگونه تحمل هجوم این سیل احساس مقدس تو را دارد. کاش هر ماه یک شب و هر شب یک حرف از جادوی دوستت دارم را می گفتی تا شاید می توانستم حق تکان خوردن لبهای نازنینت را ادا کنم. حال که مرا سزاوار داشتن خطی از احساست دانستی و راز دل بی قرار و پردهی خواب شبهای پریشانت را برایم گشودی بیا تا نهال عشقمان را در زمینی پاک بکاریم و با اشک چشم و خون دل آن را آب دهیم تا روزی که این نهال ریشه دواند و تنومند شد بدون دست یاری دیگری زیر سایه ی دلپذیر آن با هم بیارامیم. براستی کدام زمین لایق عشقی است که یک طرفش تویی،عاشقش تویی،معشوقش تویی،شعر و غزلش تویی ،همه چیزش تویی بجز قلب پاک عاشق.پس تا زمان یکی شدن قلبهایمان با ریشه های درخت عشقمان دستهای هم را میگیریم،بهم تکیه می زنیم و برای یکدیگر سایبان می شویم تا برسیم بجایی که می نرسد پای اوهام و دیده ی افکار دوباره برایت می نویسم: رفت حاجی به طواف کعبه و باز آمد ما به (قربان) تو رفتیم و همانجا ماندیم قربانیت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:33 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >


Design By : P I C H A K . N E T





انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس