سفارش تبلیغ
صبا ویژن

SICK LOVE

امروز طور دیگری می نویسم،البته اگر اصلا بتوانم بنویسم .قلبم ملتهب است،دستانم می لرزد و چشمانم از اثر گریه های شبانه مثل دلم می سوزد. چشمم که به نامه ی دیروز افتاد حالم خرابتر شد.با چه شوقی نوشتم و آسوده شدم.ولی حال می دانم که با از تو نوشتن هم آرام نخواهم شد. دیروز دیدمت و برای اولین بار آرزو کردم که کاش نمی دیدمت.خلاصه بگویم نابودم کردی،مرا کشتی ولی نه با عشقت. دیروز برای چندمین بار فهمیدم که از عشق هیچ نمی دانی،چه اگر می دانستی این چنین نمی کردی.هر حرکت تو نگاه تو خنده های کرده و نکرده ی تو همه و همه آتشی بود که بر دل بی گناه من زده شد.نه از آن آتش ها که قلب می گیرد و از درون آن ققنوس عشق از تخم خاطرات بیرون می آید،از آن آتشها که می سوزاند. ... و چند دقیقه سکوت ولی این بار نه به احترام عشقت بلکه به احترام قلب داغدیده ی من که شدت سوزشش نوشتن را برایم مشکل می سازد. گفتم دل بی گناه من!!!،همه ی گناه ها از اوست.نمی دانم چرا اینگونه را میکنی؟ مگر نگفتی که اشتباه می کردم که اگر آزارت دهم از من دل می کنی؟،پس این چه آزاریست؟ طعنه بزن،ناسزا بگو،نمی دانم اصلا در گوشم بزن ولی ترا به معصومیت چشمان نازت ،ترا به آشفتگی موهای سیاهت،به ظرافت دستان زیبایت با من مثله غریبه ها نباش.آیا بعد این همه عشق سهم من از تو فقط یک سلام و خداحافظی است که برای غریبه هم خرج نمی کنی؟ چرا اینچنینی؟ گاهی آنچنان نزدیک که فاصله ی بینمان یک نفس است گاهی آنقدر دور که صد هزار بیستون بر سر راهمان است و ای کاش کوه بیستون بود آنوقت من بی تیشه هم با توشه ی عشق برش می داشتم ولی با اراده تو چه کنم؟اراده ای که باری من مثل (کُن) است و من باید آن را (فیکون) کنم. یادم میآید روزی را که گفتی :« چون من نمی خواهم نی توانیم به هم برسیم.» ولی تو هم بیاد بیار که درست که از زمانهای قدیم از زمان لیلی و مجنون،زمانی که عشق را با الف نمی نوشتند و با غین نقاشی نمی کردند گفته اند:«خواستن توانستن است.» ولی هیچ گاه نگفته اند نخواستن نتواستن است. قبلا هم نوشته ام کار من مدتهاست از کار گذشته،دیگر با چند ماه ندیدن و صدایت را نشنیدن و لمس نکردنت درست نمی شود.کی می خواهی بفهمی که عشقت در رگ و خونم است اگر اراده تو بر این است که دوستت نداشته باشم،حرفی نیست خونم را می ریزم و تنم را طعمه خاک می کنم تا باز هم حرف، حرف تو بشود. دلیل دیگری که نشانی اینجا را به تو ندادم این است که تو بدبینی، همیشه گفته ام زرنگی زیاد آدم را کور می‏کند وقتی برایت عاشقانه می گویم آن را خودنمایی می پنداری ویا خدای نکرده فکر می‏کنی که قصد فریب روح معصومت را دارم،غافل از اینکه من فقط می خواستم خودم را تسکین دهم و گرنه نه تو کمبود محبت داری و نه من آنقدر زیبا می نویسم که روی آن اثری بگذارم. آن روزها که با گریه از خدا عشق میخواستم همیشه در رویا دختری را می‏دیدم که کمی می‏لنگید یا پدر و مادر نداشت و یا شکست خورده ی عشقی بود و با محبت من جانی تازه می گرفت و شیفته‏ام می شد،گرچه خیلی دیر است ولی حال می فهمم که اشتباه می کردم نباید از خدا عشق می خواستم باید از خدا وسعت قلب و ظرفیتش را طلب می کردم و خدا مهر تو را برای من فرستاد تا این را به من بفهماند. ولی مگر می شود؟پس این غمی که در ژزفای چشمانت مرا می ترساند از چیست؟ سر بر سینه ام بگذار و بگو. می بینم باز هم مثله هر دفعه ناخودآگاه دارم حق را به تو می دهم و نامه را تمام میکنم.ولی اگر روزی بفهمم که این رفتارت از روی ریا است نمی دانم که چگونه دلم را ببخشم که تو را منزه می نماید.بدترین گناه از نظر من اینست که به خاطر چند غیر عاشق و یا عشق را نفهم (دلم نیامد بنویسم انسان) بر خلاف دلت رفتار کنی.این خودداری منهم بخاطر این است که تو همیشه از من خواسته ای که در برابر دیگران خودم را کنترل کنم وگرنه دیدی که من آبرویم را کف دست گذاشتم و به خانه‏تان آمدم و هنوز هم از دادن آن دریغی ندارم. چند روز دیگر می آیم پیشت و اگر دوباره از من کناره بگیری ناچارم که از درخواستت تخطی کنم. حالم خیلی خرابست هرچه هم اشک میریزم آرام نمی شوم کاش آغوشت نزدیک بود.دعایم کن دل خراب ما از این خرابتر نمی شود که خنجر غمت از این خرابتر نمی زتد خراب ترین عاشقت
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:31 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE نظرات ( ) |



Design By : P I C H A K . N E T





انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس