... چند نقطه چین،یک نفس عمیق و حالا یک دقیقه سکوت به احترام لحظه از تو نوشتن. بهونه امروز نوشتن تسکین است. تسکین یک قلب شکسته؛ این طوری نگاهم نکن منظورم تو نیستی، خودم را میگویم. یادت میآید؟ آنوقت ها هر وقت دلم می گرفت،زیباییت را به توصیف می نشستم و آرام میشدم. تو میگفتی:« خب حسام،اگه میخوای بری تو حس برو که کار دارم» ای من به فدای حسام گفتن هایت که مدتهاست آن را هم از من دریغ میکنی و بعد من در خلسه عجیبی فرو می رفتم و ساعتها برایت می نوشتم غافل از اینکه تو به تدریج بزرگ می شوی و دیگر مرا در کنارت نمی بینی. نه، اشتباه نشود، تو همیشه بزرگ بودهای ، من فقط اول بار شناختمت.آن روزی که من سیارهی زیبای درونت را کشف کردم هنوز هیچ نلسکوپی اختراع نشده بود. از امروز وصفت می کنم تا به همه بفهمانم که چه معشوقی دارم اگر بتوانم ، که نمی توانم.ترسی از رقیب ندارم.عمیقا باور دارم که کسی مانند من تو را دوست نداشته و نخواهد داشت و تو با من چه کردی که با دیگری کنی. حال که می خواهم از چشمانت بنویسم رنگش را به خاطر نمی آورم.یه عمره دوره چشمات گشتم،بارها اقیانوس بی پایان آن دو نی نی معصوم را پیموده ام و بارها در آن غرق گشتهام ولی بازهم نفهمیدم که اون چشما چه رنگه،زیاد هم عجیب نیست این رنگ چشمت نبود که مرا دربند کرد آتشی بود که از دیدگانت پر کشید، به قول خودت جادوی چشمان. باز هم برایت مینویسم ولی امروز دیگر کافیست آسوده تر از سطر های نخست
نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت
11:31 عصر توسط HASHEM BOY ARIAEE
نظرات ( ) |